داستانک

تیکه آخر ساندویچشو هنوز نخورده بود که یه دفعه ضریه یه مشت روی گوشش نشست. فکر می کرد که گوشش له شده باشه. از پشت سرش نعره یه آدمو شنید که فریاد می زد :

جیمز الان وقتشه یه گلوله تو مغزت خالی کنم تا حواست باشه پولیو که غرض کردی همین الان بدی بیاد .

جیمز ناله زد و گفت واقعا ندارم از کار بیکار شدم اگه داشتم حتما میدادم. سرش درد می کرد

مثل اینکه یه تو سرش یه نفر مدام جیغ می کشه.  چند وقتی بود از این دارو دسته ۵۰۰۰ دلاری

غرض کرده بود واسه اینکه شهریه ترم و خرج هزار بدبختی دیگه بکنه. با اونا دست به یقه شد

و به هر زورو زحمتی بود از غفلتشون استفاده کرد و  از رستوران زد بیرون. فقط میدوید چون می دونست اگه وایسته

مرگش حتمیه. اما چه فایده اونا ماشین داشتن ولی جیمز پیاده بود.

سر یه کوچه پیچید تو یه فروشگاه لباس. خودشو میون لباسا قایم کرد اما فایده ای نداشت

جدی جدی فقط می خواستن بکشنش. با خودش فک می کرد که دیگه کارش تمومه و

هیچ چاره ای نداره . بهتره به بیرون خودشو تسلیم کنه .از وسطه لباسا اونارو می دید که دارن

تو فروشگارو نگاه می کنن و احتمالا دارن بهش می خندن و منتظر یه فرصتن که تبدیل به پولش کنن

اما یه دفعه .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد